باحال کده جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : ساحل
بيچاره دخترا اگه خوشگل باشن مي گن عجب جيگريه! اگه زشت باشن مي گن کي اينو مي گيره! اگه تپل باشن مي گن چه گوشتيه! اگه لاغر باشن مي گن چه مردنيه! اگه مودبانه حرف بزنن مي گن چه لفظ قلم حرف مي زنه! اگه رک و راست باشن مي گن چه بي حياست! اگه يه خورده فکر کنن مي گن چقدر ناز مي کنه! اگه سري جواب بدن مي گن منتظر بود! اگه تند راه برن مي گن داره مي ره سر قرار! اگه آروم راه برن مي گن اومده بيرون دور بزنه ول بگرده! اگه با تلفن کارتي حرف بزنن مي گن با دوست پسرشه! اگه خواستگارو رد کنه مي گن يکي رو زير سر داره! اگه حرف شوهرو پيش بکشه مي گن سر و گوشش مي جنبه ! اگه به خودش برسه مي گن دلش شوهر مي خواد مي خواد جلب توجه کنه ! اگه............چکار کنه بميره خوبه؟ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : ساحل
فقط کافیه یه روز اتفاقی یه جوراب پاره بپوشی شده اتوبان و موکت میکنن تا تو مجبوربشی کفشتو دربیاری!!! اصلن یه وضعیه...اه
کت های جدید عرضه شده به بازار.........عالیه نظرشماچیه؟
جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : ساحل
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : ساحل
هر دو طرف چشمتونو بکشید.......بعد به تصویر نگاه کنید.....
توهمات بچگی! دوتا داداش باغیرت اینهااااااااااااااا کاملا بدون شرح! سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : ساحل
قابل توجه خانم های محترم: این خانمی که در عکس مشاهده میکنید 11قلو بچه دار شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : ساحل
هشدار................................هشدار
باسلام خدمت دوستان عزیزم این یک هشداری که باید به گوش هموطنان عزیز رسیده بشه:
جدیدا عطری از اسرائیل به نام love me وارد شده که پس از چندبار بو کردن این عطر توسط افراد منجر به مرگ انها میشود.
خواهشمندیم این خبر را به سایرین نیز اطلاع دهید. شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : ساحل
این زن که اهل فیلیپین می باشد مردم را می کشت و گوشت آنها را در یخچال نگهداری می کرد. او که حتی شوهرش را کشته بود توسط پلیس دستگیر شد.
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:44 :: نويسنده : ساحل
جون من وقتی توی مجلس دعا و تو اون حال و هوا یهو ای صحنه رو ببینی خندت نمیگیره؟؟؟؟؟؟؟؟ . . . . . . التماس دعا داداش قربونتون نظر یادتون نره ....... جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : ساحل
یه پسر انگلیسی به پسر ایرانی میگه: چرا خانوماتون با مردا دست نمیدن؟
یعنی اینقدر مرداتون شهوت پرستن؟
پسرایرانیه میگه:چرا هر مردی نمیتونه دست ملکه شمارو لمس کنه؟
پسر انگلیسی عصبانی میشه و میگه:ملکه فرد عادی نیست فقط با افراد خاص دست میده.
پسر ایرانی میگه:خانوم های ما همه ملکه اند.
دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 17:24 :: نويسنده : ساحل
این گوی ذهن شما را می خواند … باورتون نمیشه !؟ امتحان کنید !!!! این بازی رو انجام ندین نصف عمرتون بر فناست !! |
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ،
و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !
خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من،
نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای شما هم مضر است!!!
لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!
پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش
خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش
مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده،
و با تکان دادن سر و لبهایش ” پول پول پول پول” می کند!
زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی!
مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی،
که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!
آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن
قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید!
اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! ا
ین عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست،
بلکه موجب می شود که من بنده خدا هم هوس کنم!!!!!!!
آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ دستشویی خود ندارند
و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا “پووووووف” می کنید
به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!
زن ثروتمندی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند
يکروز تصميم گرفت ميزان علاقهاى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد
و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند
از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو
جلوى پارکينگ خانه داماد بودو روى شيشهاش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همين کار را با داماد دومش هم کرد
و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦
نو هديه گرفت که روى شيشهاش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسيد
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت
امّا داماد از جايش تکان نخورد
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود
پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد
فردا صبح يک ماشين بىامو ي کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد
سوم بود که روى شيشهاش نوشته بود
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد .
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟
روزی فردی قاچاقچی بادوچرخه می خواشت از مرز ایران عبور کنه
مامور مرز به یارو شک میکنه و اونو یک روز تو بازداشت گاه نگه میداره یارو به غیر از این که با دوچرخه بوده یک کیسه هم همراه خود داشته(پر از شن)!!
مامور وقتی میبینه یارو فقط شن داره بهش اجازه ی عبور میده
این یارو هرهفته یک بار از مرز عبور میکرده و این رفت و امد 3 سال ادامه داشت یارو بعد 3 سال دیگه نیومد که از مرز عبور کنه ماموره هم دیگه بازنشست شد
یک روز تو خیابون ماموره و یارو هم دیگه رو میبینن و پس از احوال پرسی ماموره بازنشسته از قاچاقچیه میپرسه : من هنوزم بهت شک دارم بگو ببینم تو قاچاق چی بودی؟؟؟؟
یارو میگه : دوچرخه
گاهی مسائل فرعی باعث نادیده گرفتن مسائل اصلی است مواظب کارهای خود باشید حتی شما دوست عزیز
رفته بودم تودستشویی پارک که ناگهان از دستشویی بغلی شنیدم:
سلام حالت خوبه؟
من اصلا عادت ندارم که هرکی رو تو دستشویی ببینم باهاش حرف بزنم اما نمی دونم که اون روز چم شده بود که پاسخ واقعا خجالت اوری دادم:
حالم توپه توپه!!!!
یارو دوباره پرسید:
چیکارا میکنی؟
این دیگه چه سوالی ؟ ولی باز جواب دادم :
منم مثل تو فقط از این جا رد می شدم!!!
این دفعه یک سوال احمقانه پرسید :
می خای بیام اون جا؟
وای به هر نحوی شده باید سریع تمومش میکردم واسه همین گفتم:
نه ! الان سرم شلوغه !!!
ناگهان صدای عصبانی یارو را شنیدم که میگفت:
الو ...... بعدا بهت زنگ میزنم ! یه یاروی احمقی داره هی به سوالای من جواب میده!!!!!!!!!!
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
مهناز وبهنام همدیگرو تو دانشگاه میبینن وبا هم ازدواج میکنن.بعد از سه ماه مهناز کور ولال میشه وهر روز صبح برای اینکه از بهنام بشنوه که دیگه نمی تونه ادامه بده بیدار میشه...بعد از چند روز بهنام به تحریک مادر وعمه اش به مهناز میگه که دیگه نمیتونه ادامه بده مهناز هم مخالفتی نمیکنه
سه روزبعد از دادگاه طلاق مهناز متوجه ی بهنام میشه که به درختی تکیه کرده وداره گریه میکنه همچنین عکس ازدواج خودش با مهنازهم توی دستشه مهناز به بهنام میگه فکر نکن که من از رفتنت ناراحتم پس توهم ناراحت نباش در همین حال عصا وعینک مخصوص نابیناییشو کنار میندازه ومیره
بهنام با تعجب پیش دکتر مهناز میره و ازش جواب میخواد دکتر میگه حدود یک هفته پیش خانومتون سلامتیشون رو به دست اورده بود واز من خواستن که چیزی به شما نگم چون میخواستن روز تولدتون این قضیه رو به شما بگن
بهنام میزنه زیر گریه...
میدونین چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون اون روز روز تولدش بود!!!!
رنگ عشق
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است ."
ایتالیایی ها میگن:"عشق یعنی ترس از دست دادن تو !"
ایرانی ها میگن :"عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود
به نظرتو عشق چیه؟؟
تـــو. . .
خدایا ؛
کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده
تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد
و روزهای خوشش برای دیگری ..!
چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......
تلخ کردن زندگی خود
بـرای کـسـی کـه......... در دوری مـاشـیـریـن تـریـن لـحـظـاتزنـدگـیـش را سپری مـی کـنـ.
شیرین بهانه بود فرهادتیشه می زد تاصدای مردمی را که در گوشش می خواندند(دوست ندارد)را نشنود
وقتی تنها شدم فهمیدم قصه مادر بزرگ درست بود:یکی بود یکی نبود
شرط دل دادن دل گرفتنه وگرنه یکی بی دل میمونه و یکی دو دل
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره قهر تو تلخی زندون به یادم میاره
من نیازم تورو هر روز دیدنه ازلبت هر دوستت دارم را شنیدن
حافظ ز چشمان قشنگ تو غزل ساخت
هرکس که تو را دید به چشمان تو دل باخت
نقاش غزل تاکه به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
ان که در را محکم می کوبد یقینا اشناست
ان که اهسته در می زند قصد اشنایی دارد
ان که پشت در نشسته از همه عاشق تر است.....
واسه عاشقونه خوندن، یکی با من همصدا نیست واسه دریای تو شعرام، سایه ی یه ناخدا نیست من رسیدم به خجالت، زین همه چهره صد رنگ توی این خرابه آباد، یه نگاه بی ریا نیست این همه چشم غریبه، زل زدند به چشم خسته ام توی این غربت دیده، یه نگاه آشنا نیست همه غرق شادی و شور، همه لبریز غرورند چرا جای پای شادی، یه قدم هم این ورا نیست واسه از عشق تو مردن، من دیگه جونی ندارم دیگه حتی دل تو هم، این روزا به فکر ما نیست من دیگه خسته شدم از، توی انزوا دویدن واسه به غایت رسیدن، یکی با من پا به پا نیست همه جا سرد و سیاهه، شب و روز فرقی نداره دیگه توی آسمون هم، ردی از ستاره ها نیست میون این همه خار و میون این همه خاشاک یه شقایق موند که اون هم، دیگه فکر عاشقا نیست پر دیو درد و غصه است، قصه های شب بابا دیگه توی قصه ها هم، نقشی از فرشته ها نیست زیر آوار مصیبت، زندگی لطفی نداره دیگه هیچکی مثل غمهام، موندگار و با وفا نیست گلا پژمرده و خشکند، زیر رگبار شقاوت دیگه جز خار و غم و درد، هیچ گلی تو گلدونا نیست نفسم گرفت تو سینه، از هجوم سرد طوفان دیگه تو نقش سحر هم، یه نسیم گذرا نیست همه جا سکوت محضه، همه نعره ها خموشند جز صدای رفته بر باد، یه نماهنگ یه نوا نیست دیگه رقص نور خورشید، به دلا جلا نمی ده چیزی جز دو چشم جغدا، نور این شب سیاه نیست روی زخمم جای مرهم، همه درد و همه کینه است واسه یه دل شکسته، هیچی این روز دوا نیست توی این کویر دلها، زیر زنگار مکافات عاشقی و دل سپردن، چیزی غیر از اشتباه نیست توی این قفس اسیرم، میمیرم تا جون بگیرم به خدا قسم که اینجا، یاوری بجز خدا نیست قسمتم زجره و ماتم، دوری و بی کسی و غم سهم من از این زمونه، چیزی غیر از انزوا نیست توی چشمای سیاهت، که من و از من گرفتند دیگه مثل روز اول، اون صداقت، اون حیا نیست توی اندیشه ی آینه، یاد چشمای تو مونده توی افکار گسسته ام، چیزی جز فکر شما نیست توی ویرونه ی قلبم، جز فغان چیزی ندارم چیزی جز آذر و آتش، توی این ظلمت سرا نیست دل خوارم، دل زارم، پر فقر و پر عجزه مثل تو ای دل غافل، بی کس و بی دست و پا نیست همربونی دیگه مرده، توی قلب سنگ مردم مهر و ایثار و محبت، جاش دیگه توی دلا نیست هر چی فریاد می زنم من، چرا قسمت من اینه؟ واسه فریاد دل من، یه جوابی پس چرا نیست?
عشق بودنت ، عشق را دوست دارم
به عشق شبهایی که صدایت را میشنوم عاشق سکوت و تاریکی ام
فدای دلتنگی هایت ، اشکهای گونه هایت
عشق من دوستت دارم ، بی نهایت…
نگاه مهربانت ، نمیدانم دیگر چه بنویسم در وصف چشمهای زیبایت.
چه بنویسم در وصف تو ، تویی که برتر از احساس منی
تویی که زیباتر از تمام کلمات عاشقانه ای
به عشق بودنت ، زندگی را با تمام تلخی هایش دوست دارم
لحظه به لحظه با تو ، تک تک ثانیه ها را دوست دارم
چند صباحیست از عشق می نویسم برای دلها
عزیزم از عشق نوشتن را، به عشق بودنت دوست دارم
چه بنویسم در وصف روی ماهت ، لحظه ای سکوت میکنم به احترام لبخند مهربانت
به عشق بودنت ، عاشق از عشق نوشتنم ، روزها می آید و می رود ،
من عاشق این دنیای عاشقانه ام
من که کسی نبودم،اما آنقدر در وصف تو نوشتم که اینک یک شاعر پرآوازه ام.
تو در قلب منی ، من در قلب تو ، به عشق این احساس، عاشق بودن را دوست دارم.
لحظه ی آمدنت
از حال میروم هنگام دیدنت
مست چشمهای توام
تو را به آن که میپرستی قسم، مرا تنها نگذار که بدجور گرفتار دل توام
احساسات عاشقانه ی من در وصف تو
اینهمه زیبایی در اطرافم ، گلستان پر از گل در کنارم، اما …
اما چشمانم ساعتهاست که خیره به چشمان تو است.
به عشق بودنت ، عشق را دوست دارم ، به عشق بودنت با تو بودن را دوست دارم
به عشق بودنت فریاد زدن را دوست دارم
میخواهم فریاد بزنم که تا دنیا دنیاست و آسمان بالای سر ماست
به عشق تو زندگی کردن را دوست دارم.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
اینجاهمه چی
درهمه و
آدرس
ghati.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
Alternative content |