باحال کده
پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : ساحل

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 20:37 ::  نويسنده : ساحل

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

چهار شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 13:44 ::  نويسنده : ساحل

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم 

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بوداما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به 

وضوح حس می کردیم

می دونستیم بچه دار نمی شیمولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از 

ماستاولاش نمی خواستیم بدونیمبا خودمون می گفتیمعشقمون واسه یه 

زندگی رویایی کافیهبچه می خوایم چیکار؟در واقع خودمونو گول می زدیم

هم من هم اونهر دومون عاشق بچه بودیم 

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفتاگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارمخیلی سریع بهش گفتممن حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشمعلی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس  

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد

گفتم:تو چی؟گفت:من؟ 

گفتم:آرهاگه مشکل از من باشهتو چی کار می کنی؟

برگشتزل زد به چشامگفت:تو به عشق من شک داری؟فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون 

هنوزم منو دوس داره

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

گفت:موافقمفردا می ریم

و رفتیمنمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشیداگه واقعا عیب از من 

بود چی؟سر 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاههم من هم اونهر دو آزمایش دادیمبهمون 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشیداضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دیدبا 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس 

بالاخره اون روز رسیدعلی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو 

می گرفتمدستام مث بید می لرزیدداخل ازمایشگاه شدم 

علی که اومد خسته بوداما کنجکاوازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریهفهمید که مشکل از منهاما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بودیا از 

خوشحالیروزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می 

شدتا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بودبهش 

گفتم:علیتو 

چته چرا این جوری می کنی 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهنازمگه گناهم چیه؟من 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم

دهنم خشک شده بودچشام پراشکگفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو 

دوس داریگفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنیپس چی شد؟ 

گفت:آره گفتماما اشتباه کردمالان می بینم نمی تونمنمی  

نخواستم بحثو ادامه بدمپی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنمو 

اتاقو انتخاب کردم 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیمتا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام 

طلاقت بدمیا زن بگیرمنمی تونم خرج دو نفرو با هم بدمبنابراین از فردا تو واسه

خودتمنم واسه خودم 

دلم شکستنمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش 

کرده بودمحالا به همه چی پا زده 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستمبرگه جواب ازمایش هنوز توی 

جیب مانتوام بود 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتماحضاریه 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون 

توی نامه نوشت بودم:

علی جانسلام 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدیچون اگه این کارو نکنی خودم 

ازت جدا می شم 

می دونی که می تونمدادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شموقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئهباور کن اون قدر 

برام بی  اهمیت بود که حاضر 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه 

توی دادگاه منتظرتمامضامهناز

 

  

 

مهناز وبهنام همدیگرو تو دانشگاه میبینن وبا هم ازدواج میکنن.بعد از سه ماه مهناز کور ولال میشه وهر روز صبح برای اینکه از بهنام بشنوه که دیگه نمی تونه ادامه بده بیدار میشه...بعد از چند روز بهنام به تحریک مادر وعمه اش به مهناز میگه که دیگه نمیتونه ادامه بده مهناز هم مخالفتی نمیکنه

سه روزبعد از دادگاه طلاق مهناز متوجه ی بهنام میشه که به درختی تکیه کرده وداره گریه میکنه همچنین عکس ازدواج خودش با مهنازهم توی دستشه مهناز به بهنام میگه فکر نکن که من از رفتنت ناراحتم پس توهم ناراحت نباش در همین حال عصا وعینک مخصوص نابیناییشو کنار میندازه ومیره 

بهنام با تعجب پیش دکتر مهناز میره و ازش جواب میخواد دکتر میگه حدود یک هفته پیش خانومتون سلامتیشون رو به دست اورده بود واز من خواستن که چیزی به شما نگم چون میخواستن روز تولدتون این قضیه رو به شما بگن 

بهنام میزنه زیر گریه...

میدونین چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون اون روز روز تولدش بود!!!!  

  


 

 

رنگ عشق

 

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 

divider animations

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

 

چهار شنبه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 13:41 ::  نويسنده : ساحل

 

اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است ."

 ایتالیایی ها میگن:"عشق یعنی ترس از دست دادن تو !"

ایرانی ها میگن :"عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود

به نظرتو عشق چیه؟؟

تـــو. . .

هــر جــا و هــرکجــای جهــان کــه باشــیــــ
 
بــاز بـه رؤیاهــای مــنـــ بــازخـواهــی گشتـــ
 
تــو مــرا ربــوده، مــرا کُشتهـــ
 
مــرا بــه خـاکستــرِ خــواب ها نشــانـده ایـــ
 
هــم از ایــن روستــــ کــه هــر شبـــ
 
تــا سپیــده دم بیــدارمــــ . . .
 
عـشــــــــق . . .
 
همــین استــــ در سرزمـیــن منــــ
 
مــنـــ کُشنـــده ی خواب هـــای خـــویش را
 
دوستــــ مـی دارمـــــ
.
.
.





 

خدایا ؛

کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده

تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد

و روزهای خوشش برای دیگری ..!



 

 

تـــ ــو اگــر می دانســـتی که چه زخمـــ ــ ـــی دارد خنجـــــر از دســت رفیقـــ ـــ ــــان خــوردن از مـــن خســته نمــــی پرسیــــدیــــــــــ کــه چـــــرا تنهـــــ ـــ ــــــایــی؟!


چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......
تلخ کردن زندگی خود
بـرای کـسـی کـه......... در دوری مـاشـیـریـن تـریـن لـحـظـاتزنـدگـیـش را سپری مـی کـنـ.

 

مترسک انقدر دست هایت را باز نکن
کسی تو را در آغوش نمیگیرد
ایستادگی همیشه تنهایی دارد




کــــــاش گفتـــــه بــــودی

مــــوج نگـــــاهـت از دریـــای هــــوس بـــرمــیخیــزد

تـــــا تـن بـــه تـــــو بسپــــارم

نـــه دلـ ـ ـ !

 شیرین بهانه بود فرهادتیشه می زد تاصدای مردمی را که در گوشش می خواندند(دوست ندارد)را نشنود

 

وقتی تنها شدم فهمیدم قصه مادر بزرگ درست بود:یکی بود یکی نبود

 

 

شرط دل دادن دل گرفتنه وگرنه یکی بی دل میمونه و یکی دو دل

 

 

http://www.pixha.net/uploads/images/pixha/7.90/2/22/pixha.net_1%20(4).jpg

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره           قهر تو تلخی زندون به یادم میاره

من نیازم تورو هر روز دیدنه               ازلبت هر دوستت دارم را شنیدن 

 

حافظ ز چشمان قشنگ تو غزل ساخت 

هرکس که تو را دید به چشمان تو دل باخت

نقاش غزل تاکه به چشمان تو پرداخت

دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت

 

ان که در را محکم می کوبد یقینا اشناست

ان که اهسته در می زند قصد اشنایی دارد

ان که پشت در نشسته از همه عاشق تر است.....

wWw.AriaMobile.Net-تصاویر عاشقانه

 

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

پایان عشق...


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

واسه عاشقونه خوندن، یکی با من همصدا نیست واسه دریای تو شعرام، سایه ی یه ناخدا نیست من رسیدم به خجالت، زین همه چهره صد رنگ توی این خرابه آباد، یه نگاه بی ریا نیست این همه چشم غریبه، زل زدند به چشم خسته ام توی این غربت دیده، یه نگاه آشنا نیست همه غرق شادی و شور، همه لبریز غرورند چرا جای پای شادی، یه قدم هم این ورا نیست واسه از عشق تو مردن، من دیگه جونی ندارم دیگه حتی دل تو هم، این روزا به فکر ما نیست من دیگه خسته شدم از، توی انزوا دویدن واسه به غایت رسیدن، یکی با من پا به پا نیست همه جا سرد و سیاهه، شب و روز فرقی نداره دیگه توی آسمون هم، ردی از ستاره ها نیست میون این همه خار و میون این همه خاشاک یه شقایق موند که اون هم، دیگه فکر عاشقا نیست پر دیو درد و غصه است، قصه های شب بابا دیگه توی قصه ها هم، نقشی از فرشته ها نیست زیر آوار مصیبت، زندگی لطفی نداره دیگه هیچکی مثل غمهام، موندگار و با وفا نیست گلا پژمرده و خشکند، زیر رگبار شقاوت دیگه جز خار و غم و درد، هیچ گلی تو گلدونا نیست نفسم گرفت تو سینه، از هجوم سرد طوفان دیگه تو نقش سحر هم، یه نسیم گذرا نیست همه جا سکوت محضه، همه نعره ها خموشند جز صدای رفته بر باد، یه نماهنگ یه نوا نیست دیگه رقص نور خورشید، به دلا جلا نمی ده چیزی جز دو چشم جغدا، نور این شب سیاه نیست روی زخمم جای مرهم، همه درد و همه کینه است واسه یه دل شکسته، هیچی این روز دوا نیست توی این کویر دلها، زیر زنگار مکافات عاشقی و دل سپردن، چیزی غیر از اشتباه نیست توی این قفس اسیرم، میمیرم تا جون بگیرم به خدا قسم که اینجا، یاوری بجز خدا نیست قسمتم زجره و ماتم، دوری و بی کسی و غم سهم من از این زمونه، چیزی غیر از انزوا نیست توی چشمای سیاهت، که من و از من گرفتند دیگه مثل روز اول، اون صداقت، اون حیا نیست توی اندیشه ی آینه، یاد چشمای تو مونده توی افکار گسسته ام، چیزی جز فکر شما نیست توی ویرونه ی قلبم، جز فغان چیزی ندارم چیزی جز آذر و آتش، توی این ظلمت سرا نیست دل خوارم، دل زارم، پر فقر و پر عجزه مثل تو ای دل غافل، بی کس و بی دست و پا نیست همربونی دیگه مرده، توی قلب سنگ مردم مهر و ایثار و محبت، جاش دیگه توی دلا نیست هر چی فریاد می زنم من، چرا قسمت من اینه؟ واسه فریاد دل من، یه جوابی پس چرا نیست?

 

 

 

 

 



عشق بودنت ، عشق را دوست دارم
به عشق شبهایی که صدایت را میشنوم عاشق سکوت و تاریکی ام
فدای دلتنگی هایت ، اشکهای گونه هایت
عشق من دوستت دارم ، بی نهایت…
نگاه مهربانت ، نمیدانم دیگر چه بنویسم در وصف چشمهای زیبایت.
چه بنویسم در وصف تو ، تویی که برتر از احساس منی
تویی که زیباتر از تمام کلمات عاشقانه ای
به عشق بودنت ، زندگی را با تمام تلخی هایش دوست دارم
لحظه به لحظه با تو ، تک تک ثانیه ها را دوست دارم
چند صباحیست از عشق می نویسم برای دلها
عزیزم از عشق نوشتن را، به عشق بودنت دوست دارم
چه بنویسم در وصف روی ماهت ، لحظه ای سکوت میکنم به احترام لبخند مهربانت
به عشق بودنت ، عاشق از عشق نوشتنم ، روزها می آید و می رود ،
من عاشق این دنیای عاشقانه ام
من که کسی نبودم،اما آنقدر در وصف تو نوشتم که اینک یک شاعر پرآوازه ام.
تو در قلب منی ، من در قلب تو ، به عشق این احساس، عاشق بودن را دوست دارم.
لحظه ی آمدنت
از حال میروم هنگام دیدنت
مست چشمهای توام
تو را به آن که میپرستی قسم، مرا تنها نگذار که بدجور گرفتار دل توام
احساسات عاشقانه ی من در وصف تو
اینهمه زیبایی در اطرافم ، گلستان پر از گل در کنارم، اما …
اما چشمانم ساعتهاست که خیره به چشمان تو است.
به عشق بودنت ، عشق را دوست دارم ، به عشق بودنت با تو بودن را دوست دارم
به عشق بودنت فریاد زدن را دوست دارم
میخواهم فریاد بزنم که تا دنیا دنیاست و آسمان بالای سر ماست
به عشق تو زندگی کردن را دوست دارم.
 

درباره وبلاگ


سلام به همه ی بربچس عزیز امیدوارم از مطالب لذت کافی رو ببرید و اما نظرم یادتون نره
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 355
بازدید کل : 92792
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 148
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



فال حافظ


Rima tools

ریما تولز

Rima tools